با سلام.قبل از هر طرح مشکلم میخوام ی شرح ماجرا از زندگیم بدم.مادر من سو هفت سال قبل با ی آقایی ازدواج عاشقانه ایی میکنند.سال بعد ی دختر متولد میشه دو ماه بعدی آقا فوت میکنند.چون اون موقع حق حضانت فرزند با پدربزرگ پدری بوده ی جورایی خانواده آقا مادرمو مجبور به ازدواج با برادر اون آقامیکنن ک معتاد و رفیق بازم بوده.مادر من که از اول با شوهر دومش مشکل داشته دعواها بیشتر میشده.تا من بدنیا میام.بعد منم ی پسربدنیا میاد.متاسفانه من از بچگی خیلی معنی فرق بین بچه هارو فهمیدم.پدرم ک اهمیت خاصی به فرزند نمیدادولی وقتیم میداد داداشمو بغل میکرد و همه جا میگفت من فقط ی بچه پسری دارم و دختر داداشم.منو جز بوش قبول نداشت.اینکه میگم فرق فکر نکنین تخیلات ذهنیو کودکانم بود.ما تو غذا خوردن لباس پوشیدن تو جمع تحقیر شدن مهمونی رفتن حتی کار خونه کردن فرق داشتیم.جوری که رو همه هم این تاثیرو گذاشت ک منو فراموش کنن.مثلا ی نمونش خونه اقوام عید دیدنیا اون دوتا عیدی میگرفتند ولی حتی محل منم نمیداشتند.اینا گذشت تا دانشگاه رفتم.دانشگاه آزاد میرفتم.مادرم معلم بود گفت خرجمو میده.بابام ک چون همیشه بیکار بود نمیخواست خرجش کم شه مخالف بود.ب بدبختی و وامو قرض و حتی دو سه بار به ناچار دزدی از همکلاسیام درس خوندم.بلافاصله سر کاررفتم.دو سال فقط پول گرفتم و دادم بهشون.هرچند همون موقم بابام میگفت سرکار نمیرم و دختر خرابم.از این راه پول در میارم.خیلی زجر کشیدم.تو بیستو پنج سالگیم ک خواهرو برادرم تو نازو نعمت بودن من کتک میخورم.برا ازدواج خواهرم مادرم خیلی سنگ تموم گذاشت.برا جهیزیه و تحقیق و...ولی امان از شانس من.هر بیسروپایی مبومد بابام شر میشد ک خوبه بدیم بره.مامانمم میگفت تو بابات معتاده.زن یکی بشو برو.خلاصه ی پسر معمولی اومد خواستگاریم.من از اول گفتم از نظر اخلاقی بدردم نمیخوره ولی کی گوش داد،همه گفتن بشو برو.مامانم میگفت همین ک معتاد نیس خوبه.با دو تا جعبه شیرینی و میوه منو مجبور کردن ب ازدواج.تو عقد شوهرم اولش خوب بود.کارش تهران بود.تک پسر بود.خانوادش قول حمایت دادن ولی بعد ک دیدن خانوادم بیخیالن ومن براشون مهم نیسم اونام بیخیال شدن.مامانممیگفت اگه از تو حمایت کنناز خواهرت جلو میوفتی بعد خواهرت بچه یتیمه دلش میسوزه.مردمم میگن چرا دختر دومشو داده ب کسی ک وضع مالیش بهتره.اولیو دادن ب ی کارمند.تو عقد بعضی وقتا حتی لباسم برام میخریدن مامانم میگفت بده خواهرت.تو نمیخوای.یا خودش میپوشید.اینا ب کنار ک کمکم فهمیدم شوهرم وابسته به خونوادشه.تا پیشه اوناس خوشه.هرچند خانوادش خوب بودن.و مجبورش میکردند جدا باشه ازشون.چهارتا شهر دیگه رفته بود برا کار هی بهونه میآورد برمیگشت.من شهرستانیم و خارج از شهرم کار دارم.خونوادش گفتن ی کاری پیدا کن بیاد پیشت ک بهونه نیاره.حالا سه ساله ازدواج کردیم.تو ی شرکت معتبر سر کاره.ولی بهونه هاش تمومی نداره.همیشه و هر روز میگه منو بدبخت کردی آوردی اینجا.همیشه نق میزنه.هیچ وقت اهل تفریح گردش خرید نیس.بیشتر وقتا بداخلاقو داد بزنه.ده دقیقه تو ماشینش بشینی ب همه راننده ها فحشای بد میده.درسته من از خانوادم خیلی خیر ندیدم ولی نمیخوام تحقیرشون کنه.ولی همه جا هم اونارو هم منو مسخره و توهین میکنه.همه حقوق منو میگیره و قرض اینو اون میده.حاضر نیس ی قدم برای زندگیش برداره.همه پولاش تو حسابشه ولی میگه برا اینکه دله تو خوش نشه من اینجا میمونم از خونه خبری نیس.تحت فشار خانوادش گفت بچه میخوام.بعد حامله شدنم هر روز اشک منو در میآورد ک برو بندازش.اگه بچه بیاد نمیتونی سر کار بری.هر روز میگه کار من بدرد نمیخوره.حالا ک فهمبده بچش پسره یکم بهتر شده.میگه محیط کارم بده.با همه دوستام قطع رابطه کردم.چون رفتارش حوریه ک باعث تحقیر شدنم میشه.میخوام بدونم واقعا مشکل داره؟اگه داره چطور حل میشه.چون خانواده من حمایتم نمیکنن طلاقم بگیرم.خانواده ایی ک جهیزیه و حلقه و خرید عروسی و گردن خودم گذاشتن و گفتن خرج دانشگاه دادیم.حتی لباس برا مراسمم من براشون خریدم.ولی برا داداشم ک لیسانس دانشگاش نه سال طول کشید ماشین خریدن و کلی خرجش کردن.برا خواهرم تو کادو عروسیش جهیزیش خرج کردن.باورتون میشه هنوزم گاهی پول ازم میگیرنو پس نمیدن.برا بچه دوم خواهرمم فکر سیسمونی و کادو فلانن.ولی من خودم دنبال وامم ک برم سیسمونی بخرم.یکی از سرکوب های شوهرم همینه که میگه فرق میذارن.مامانم جونش برا نوه اون دخترش درمیره ولی بعد هفت ماه بارداری ی سر هنوز ب من نزده.زنگم میزنه احوال بپرسه همیشه از خواهرمو داداشم میگه.کاری بمن نداره.خانوادم جلو خانواده شوهرمم تعریف اون خواهرمو میکنن و منو کوچیک میکنن.مامانم هنوز تو جمع اونو بالا میبره.بهش اهمیت میده و همیشم میگه یتیمه دلش میسوزه.هنوز نمیتونه کوچکترین چیزو ببینه من بیشتر از اون دارم.هنوز دلسوز اونه.همیشه فک میکنم بابا مامانم انتقام همدیگرو از من گرفتن.نمیگم همیشه بد بودن.خوبم بودن.ولی رفتاراشون باعث شد من همه جا تو سری خور شمو نتونم حقمو بگیرم.خواهشم کمکم کنین.نمیخوام بچمم مثه خودم بشه.